دستخط یک زن...

ساخت وبلاگ
شد 41؛ سنم را می‌گویم! خیلی‌ وقت پیشترها شاید وقتی ده دوازده ساله بودم در مجله‌ی زن روز قدیمی مطلبی خوانده بودم درباره جشن تولد 40 سالگی برژیت باردو و دوچرخه‌ای که به مناسبت آن هدیه گرفته بود. یادم می‌آید چقدر به چشمم جذاب و کامل و قوی آمده بود و فکر کرده بودم چقدر زندگی پربار و فعالی داشته تا آن سال. چقدر آن زمان 40 سالگی برایم دور بود و امروز فکر می‌کردم که من 40 را گذرانده‌ام و یک‌سال هم بیشتر! کجا هستم؟ می‌دانم که از 20 سالگی تاکنون زیاد تغییر کرده‌ام، بیشتر خواند‌م، بیشتر دیدم و جاهای بیشتری سفر کردم و دوستان بسیاری پیدا کردم که برخی تاثیر زیادی در تغییر نگرش و دانش من داشتند اما نمی‌توانم بگویم به‌ آنچه مدنظرم بود رسیده‌ام. فقط می‌دانم هنوز عطش خواندن و دانستن دارم و نادانسته‌های بسیار. بزرگ‌ترین تفاوتی که سال گذشته‌ام با بقیه‌ سال‌ها داشت بیکاری من بود. در یک سال گذشته کار و طبابت نکردم. اوایل سخت بود. بیکاری و بیشتر بی‌هویتی، مخصوصا وقتی کاری از دستت بر می‌آید ولی اجازه انجامش را نداری! اما به‌ هر حال این‌سال‌ها هم دوره‌ای از زندگی است که باید بگذرد. بیکاری تنبل‌ترم هم کرد؛ پرخ دستخط یک زن... ...
ما را در سایت دستخط یک زن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pattern-ladya بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 5:33

زندگی‌ام این روزها خیلی کلیشه‌ای شده است؛ ریتم کند و با کمترین تغییرات، همراه با دلتنگی و مقایسه‌ لحظه به لحظه همه چیز این زندگی و ان زندگی. از دوستانم دورم ولی دوستان جدیدی پیدا کرده‌ام. فرصت کتاب خواندن ندارم اما پادکست‌های متعدد و البته خوبی گوش می‌کنم و فیلم‌ها و سریال‌های خوبی هم می‌بینم.  جنس مشکلات این‌جا با مشکلات خانه بسیار متفاوت است. هر جایی داستان خود را دارد. گاهی هم با توجه به شغل و سابقه‌ کارم در ایران مورد مشاوره قرار می‌گیرم. چه به‌عنوان دوست یا سنگ صبور یا به‌عنوان مشاور حرفه‌ای. برای همین می‌خواهم شروع کنم به نوشتن خاطرات این‌جا با دوستانم و طرح مشکلات خودم و آن‌ها. مطالب جدید را با برچسب مهاجرت منتشر می‌کنم که لزوما تجارب خودم نیست. اما یا شاهدشان بوده‌ام یا فرد درگیر ماجرا بی‌واسطه برایم تعریف کرده است. دستخط یک زن... ...
ما را در سایت دستخط یک زن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pattern-ladya بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 5:33

برایم تعریف کرد که تا چند سال پیش عملاً یک مسلمان دو آتشه بود؛ به واجبات تقریبا کامل عمل می‌کرد و حتی‌المقدور مستحبات را از یاد نمی‌برد. برای امور جاری رساله را از بر بود و خانواده او را توضیح‌المسائل ناطق می‌نامیدند. اما چند سال است که دیگر حتی نماز هم نمی‌خواند. نپرسیدم چرا. حداقل این‌جا یادگرفته‌ام نپرسم چون اگر می‌خواست خودش می‌گفت. همچنان که این ماجرا را برایم تعریف کرد. می‌گفت اما خانواده‌، مخصوصاً مادرش خیلی شاکی است. در هر فرصتی از او می‌خواهد دوباره شروع به نماز خواندن کند. می‌گفت تا به مادر می‌گویم من این‌طور راحتم اول شروع می‌کند به ترساندنم از جهنم و مرگ و.. اثر که نمی‌کند شروع می‌کند به خواهش و التماس. اما تصمیم من قطعی است و عوض نمی‌شود. با علم و آگاهی انتخابش کردم و از رایم برنمی‌گردم. نگاهش کردم؛ منتظر پاسخ یا حرفی از سوی من نبود. ادامه داد اما دیروز مهمان داشتیم. به افتخار مادر یکی از دوستان صمیمی‌ام که به‌تازگی از ایران آمده بود، مهمانی داده بودم و می‌خواستم همه‌چیز کامل باشد. وسط مهمانی مادرش از من پرسید: «جانماز داری که نماز بخوانم؟» یادم آمد که وقتی می‌آمدم مادر به دستخط یک زن... ...
ما را در سایت دستخط یک زن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pattern-ladya بازدید : 132 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 5:33